مدرسه دخترانه پروین اعتصامی واقع در گوهردشت
مدرسه دخترانه پروین اعتصامی با مدیریت فرشته نجفی با بیش از 35 سال سابقه آموزشی و مدیریتی

بنفشه‌ی زیبا

روزی به هنگام بهاران، از آسمان ـ خبر دادند که: “خدای زیبایی – فردا بامداد ـ به تماشای زمین خواهد آمد.” طبیعت، مقدم او را گرامی داشت. جشن مجللی گرفت. آستین بالا زد و مشاطه‌ای توانا ـ چمن را، ارغوان، و گل سرخ را، لاله گون نمود. سپس از همان جا که می بایستی ـ میهمانان، پای بر زمین گذاردند ـ تا خانه ی خود را، فرشی از چمن گسترد. بامدادـ خروس سحرخوان ـ آواز داد که:ای بستانیان، برخیزید، خدای آمد.” گل های قشنگ، زود از خواب برخاستند و لباس های رنگارنگ خود را پوشیدند. بلبل های غزل خوان نیز به روی شاخه های درختان جای گرفتند. باغبان هم از داربست‌های میوه، تاق های نصرت تشکیل داد. خورشید، سر از پشت کوه های بلند ـ به در کشید و چشمکی زد. یادم نیست چه گفت، فقط می دانم معنی اشاره اش این بود که: خدا آمد.” یک باره گل ها شروع به رقصیدن کردند و بلبلان مشغول خواندن شدند. یک پارپه “نور” و یک عالم “زیبایی” از دره ی خوشگل وزیبا و با صفا، پیدا شد. صبا ـ دست به سینه ـ از دنبالش می آمد و هزاران رایحه ی جان افزا، با خود می آورد.
ابر – برسرش – مروارید باران، نثار می کرد و رویش را می شست.
خدای، هم چنان که با جلال پیش می آمد و به هر طرف می نگریست، بنفشه‌ی زیبایی دید که که شرمنده ـ سر به زیر انداخته است
پیش رفت ـ “خدایانه” نگاهی به دور نمود، بنفشه را بوسید و در کنارش گرفت و گفت: ای گل زیبا از چیست که چنین مغمومی!
ترا ـ از آن زیبا آفریدیم که بستان را صفای چنان دهی”.
بنفشه ی زیبا ـبا یک دنیا شرم و ناز گفت: مرا ـ این همه غم ـ از آن است که زیبا هستم. اگر من هم ـ چون دیگران ـ نازیبا بودم، کجا آزرم را پرده ی خود می ساختم؟ خدای زیبایی را خوش آمد، سر به گوش بنفشه گذاشت و آهسته گفت: آفرین! مرا از این گفتار نیک ـ خوش آمد. پاداش چه می خواهی؟ بگوی!” بنفشه ی زیبا سر به خاک نهاد و پاسخ داد: بارها دست بشر به قصد هلاک – به سوی‌ام آمده و فرزندانم را در برابر دیدگانم از شاخسار هستی ربوده، می ترسم من هم از این زیبایی ـ بهره ای جز مرگ نبینم. حال ـ خداوند، این زیبایی را از من بگیر و به دیگری بده  - که زیبایی آفت جان است.

 

جمعه 19 آبان 1391برچسب:, :: 14:7 :: نويسنده : سایت پروین اعتصامی

 فرعون؛ پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. تا اينكه روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد پس گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن. فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد او همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد.

فرعون پرسید کیستی؟ دید که شیطان وارد شد پس بدون مطلي گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد!

بعد خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟

بعد از آن شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟
شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید...

 

صبح یک روز تعطیل در نیویورک سوار اتوبوس شدم. تقریباً یک سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود، درمجموع فضایی سرشار از آرامش و سکوتی دلپذیر برقرار بود تا اینکه مرد میانسالی با بچه‌هایش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضای اتوبوس تغییر کرد. بچه‌هایش داد و بیداد راه انداختند و مدام به طرف همدیگر چیز پرتاب می‌کردند. یکی از بچه‌ها با صدای بلند گریه می‌کرد و یکی دیگر روزنامه را از دست این و آن می‌کشید و خلاصه اعصاب همه‌مان توی اتوبوس خرد شده بود. پدر آن بچه‌ها که دقیقاً در صندلی جلویی من نشسته بود، اصلاً به روی خودش نمی‌آورد و غرق در افکار خودش بود.

بالاخره صبرم لبریز شد و زبان به اعتراض بازکردم که: آقای محترم! بچه‌هایتان واقعاً دارند همه را آزار می‌دهند. شما نمی‌خواهید جلویشان را بگیرید؟ مرد که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی دارد می‌افتد، کمی خودش را روی صندلی جابجا کرد و گفت: بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داریم از بیمارستانی برمی‌گردیم که همسرم، مادر همین بچه‌ها٬ نیم ساعت پیش در آنجا مرده است. من واقعاً گیجم و نمی‌دانم باید به این بچه‌ها چه بگویم. نمی‌دانم که خودم باید چه کار کنم و بغضش ترکید و اشکش سرازیر شد...

استفان کاوی بلافاصله پس از نقل این خاطره می‌پرسد: صادقانه بگویید آیا اکنون این وضعیت را به طور متفاوتی نمی‌بینید؟ چرا این طور است؟ آیا دلیلی به جز این دارد که نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟ و خودش ادامه می‌دهد که: راستش من خودم هم بلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم: واقعاً مرا ببخشید. نمی‌دانستم. آیا کمکی از دست من ساخته است....؟
اگر چه تا همین چند لحظه پیش ناراحت بودم که این مرد چطور می‌تواند تا این اندازه بی‌ملاحظه باشد٬ اما ناگهان با تغییر نگرشم همه چیز عوض شد و من از صمیم قلب می‌خواستم که هر کمکی از دستم ساخته است انجام بدهم ...

اگر می‌خواهید در زندگی و روابط شخصی‌تان تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایش‌ها و رفتارتان توجه کنید؛ اما اگر دلتان می‌خواهد قدم‌های کوانتومی بردارید و تغییرات اساسی در زندگی‌تان ایجاد کنید باید نگرش‌ها و برداشت‌هایتان را عوض کنید ... (استفان کاوی)

  

 

صفحه قبل 1 صفحه بعد
پیوندهای روزانه
پيوندها

    تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان مدرسه دخترانه پروین اعتصامی واقع در گوهردشت و آدرس parvinetesami.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.